دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

دومین چهارشنبه سوری دیانا گـــــــــــــــــــلی

دختر زمستونی من امسال دومین سالیه که با هم چهارشنبه سوری رو جشن میگیریم.مامان جون کلی زحمت کشیده بود و برامون شام درست کرده بود.عمه اینا هم دعوت کرده بود و همه خونمون مهمون بودن.با اون پادردش سنگ تمام گذاشته بود.راستی از طرف دایی 50 تومن و از طرف مامان جون و باباجی 100 تومن هدیه گرفتی.دختر قشنگم چون از صدای ترقه میترسیدی نتونستیم ببریمت بیرون برا همین اینجا برات اتیش روشن کردم.. تق و تق فشفشه  فاصلمون کم بشه هیزم و نفت و آتیش     دوست دارم خداییش سیب زمینی به سیخه     عکس گلت به میخه غماتو بیار فوتش کن           کینه داری...
28 اسفند 1392

یاد گرفتن نام خانوادگیت

عشق مامان،امروز رفته بودیم خونه مامان جون اینا کلی بازی کردی و یه کلمه جدید باباجی یادت داد اونم شهرتت.باباجی میگف آذری تو هم یهو پشت یرش گفتی آذییییییی. فدای تو بشم هممون کلی ذوق کردیم مخصوصا بابایی ...
27 اسفند 1392

شیطنتهای دیانا گلی

استراحت دختر گلم بعد از خوردن صبحانه بازی با حلق اردکی وقتی هوای ددر میکنی لباسهاتو میاری تا بپوشونم.الهی مامان دورت بگرده که خودتم سعی میکنی تا جوراباتو بپوشی یا کلاهتو بذاری سرت.متاسفانه از اون صحنه ها عکس نگرفتم اما تو اولین فرصت تهیه میکنم. ابیدهههههههههه ددر ددر ددر و یه ریز میگی بدون توقف ببین اینجا چقد قیافت معصومه.جیگرم کباب میشه وقتی میری پشت در میشینی. اینجا اومدم دیدم از کشو لوازم آرایشم رو برداشتی و بدون سر و صدا داری بازی میکنی!!!!! این موکت رو برا اینکه خدای نکرده سر نخوری و زمین نیفتی به خاطر شما انداختیم تو آشپزخونه که شده زمین بازیت ...
24 اسفند 1392

دیانا گلی و کتاب قصه

دختر قشنگم تو همه سایتهای روانشناسی میخونم که قصه خوندن برا بچه ها خیلی خوبه اما هر بار که میخوام برات کتاب بخونم از دستم میگیری و اذیتم میکنی.اینم از مدل کتاب خوندنت: آخر سر کتاب بیچاره رو پاره کردی و شروع کردی به کتاب خوری!!!!!!!!!!! ...
23 اسفند 1392

اولین دست خط

ناز گلم سلام انشاالله که خوبی.دیروز(٢٢ اسفند 92)داشتم لیست خرید مینوشتم که با زنگ زدن تل و پرت شدن حواسم شما اثر اولین دست خطتونو رو اول جلد تقویم 92 ، تو کف دستات و رو شلوارت به جا گذاشتی.قربونت بشم من. قیافه خانوم گل بعد دیدن دسته گلی که به آب داده بود ای وای چرا کف دستام این شکلی شدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدا وکیلی ببین رو چی نشستی؟ حالا چیکار کنم با این دستها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
23 اسفند 1392

کشف خال روی پات و چند تا مطلب

سلام عشق مامی.قربون شیطونیهات برم من که روز به روز شیرینتر میشی.خدا میدونه چقد دلم برا این روزا تنگ میشه دختر قشنگم.راستش خیلللللللللللللییییی افسوس میخورم روزها اینج.ری عین برق و باد تموم میشه.آخه نمیدونی که چه نانازی هستی.امروز کلی با هم بازی کردیم.آسیا بچرخ میچرخم،آسیا پاشو ،عمو زنجیر باف،حمومک مورچه داره و .......فکر کنم خیلی بهت خوش میگذشت چون همش دستمو میگرفتی و نمیذاشتی بشنیم فقط خندیدی.بعد شام از فرط خستگی دراز کشیده بودم که دیدم پاچه شلوارت رو دادی بالا و پات رو بررسی میکنی متوجه شدم خال روی پات رو کشف کردی و همش میخوای از رو پات برش داری کلی خندیدم بعد وقتی اسمشو گفتم تا میپرسیدم خالت کو دیانا نشونم میدادیش. راستی دیانا چند ...
19 اسفند 1392

دندون نیش پایین

سلام عشقم.ببخشید دیر اومدم خبر دندون جدید رو بنویسم.حیف که تاریخ دقیقی که دندونتو دیدم یادم نمونده آخه زندایی از یه طرف حال همه رو گرفته بود از طرف دیگه هم کار عید و خرید حسابی مشغلمون کرده.الحمدالله زندایی خیلی بهتر شده.امروز که رفتم دیدنش دیدم تو کریدور داره قدم میزنه.بی اختیار گریم گرفت خیلی خوشحالم که سر پا میبینمش. واما دندون نیش پایین یک هفته ای میشه که لثت رو شکافته.قشنگ مامان الان شما تا امروز که یک سال و دو ماه و 16 روز سن داری 7 تا دندون کوچولو درآوردی.فدای تو بشه مامان ...
17 اسفند 1392

اولین کوتاهی مو 16 اسفند 92

سلام عشق مامانی.طبق روال که جمعه ها میریم ددر،امروز عصر هم با هم رفتیم بیرون.البته بابایی وقت آرایشگاه داشت و چون بارون شدیدی میبارید من و تو هم مجبور شدیم بریم تو بشینیم.اونجا کلاهتو که درآوردم آقا یعقوب(آرایشگر)پیشنهاد دادن که یکم از موهات کوتاه بشه چون تو پرپشت شدن و بلند شدنش بی تاثیر نیست.منم قبول کردم و بعد بابایی تو رو نشوندیم رو صندلی که چشمت روز بد نبینه.شروع کردی به گریه کردن.الهــــــــــــــــــــــــــــــــی مامان بمیره که نفست داشت بند میومد به زور تو بغل من و بابایی یکم از موهات رو کوتاه کرد.از اونجا که اومدیم بیرون دوست داشتی خودت راه بری که این کار باعث عصبانی شدن بابایی شد.جیگرم داشت آتیش میگرفت.خلاصه با مصیبت آروم شدی و...
17 اسفند 1392

یه اتفاق بد

سلام نازگلم.علی رغم اینکه خیلی دوس ندارم ماجراهای بد رو برات بنویسم اما چون دلم گرفت اومدم اینجا تا شاید یکم هواسم پرت شه.دیانا گلی امروز بعد صبحانه مامان جون زنگ زد و بعد احوالپرسی گفت زنداییم تو بیمارستانه و سه روزه تو ICU بستریه.انقد ناراحت شدم که یه لحظه فکر کردم یه دیگ آب داغ ریختن تو سرم.آخه خیلیییییییییی دوسش دارم یه جورایی همیشه باهاش درد دل میکنم.بعد نهار رفتم دیدنش اشکام مجالم نمیدادن.راستش بیشتر از زنداییم دلم برا بچه هاش میسوخت که چند روزه تو بیمارستان منتظر خوب شدنشن.بیشتر از همه ناراحته دختردایی شهلامم که تو غربته و دستش از اینجا کوتاه.ظاهرا قراره شب بیاد.الهی بمیرم.بعد از برگشتن کلی براش دعا کردم و نماز حاجت خوندم.میدونم گناه...
8 اسفند 1392